Web Analytics Made Easy - Statcounter

رفاقت با شهید تورجی‌زاده، شهادت برادر خبرنگارش در بوسنی، الگو گرفتن لبنانی‌ها از شهید فهمیده و تشکر به یادگار مانده از حاج‌قاسم، محور گفت‌وگوی دو ساعته با «سیداحمد نواب» است، اما بهانه اصلی شرایط این روزهای غزه و یادآوری اعزام کشتی امدادی به این سرزمین است که او سرپرستی آن کاروان را بر عهده داشت.

به گزارش خبرنگار ایمنا، سفر ۴۰ روزه او و همکارانش در قالب اعزام اولین کشتی در تاریخ جهان با ۲۰۰۰ تن آذوقه و مواد دارویی برای کمک‌های بشردوستانه به مردم فلسطین، توسط هلال‌احمر جمهوری اسلامی ایران به غزه در سال ۱۳۸۷ باعث شد تا نامش بر سر زبان‌ها بیفتد، مدیر کاروانی که در ۱۵ سالگی پایش به جبهه باز شد و طی چهار سال حضورش در خط مقدم در عملیات‌های متعددی به نبرد با دشمن بعثی پرداخت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

اختلاف سنی سه ساله با برادری که در جنگ بوسنی‌وهرزگوین در سال ۱۳۷۳ به شهادت رسید، بیشتر خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌اش را به او گره زده است، خاطراتی که خنده را بر لبانش می‌نشاند و از دوستی عمیق میان آن دو پرده بر می‌دارد و حالا سال‌ها است که غم جدایی کنج دلش خانه کرده است.

احساس خوبی که از خدمت به مردم و خوشحالی آنها می‌گرفت، مسیر زندگی‌اش را پس از اخذ مدرک دکتری دانشگاه علوم پزشکی اصفهان به سمت هلال احمر کشید تا در سازمانی که مهربانی و نوع‌دوستی بر پیشانی‌اش نقش بسته است، مرهم‌بخش زخم غمدیده‌ای باشد و حالا «سیداحمد نواب» همان حس خوب را در مقام معاون شهردار اصفهان در امور محلات و در «طرح غدیر» دنبال می‌کند.

سیداحمد فرزند آخر یک خانواده پرجمعیت است که فعالیت‌های سیاسی پدر که از شاگردان حضرت امام (ره) بود، حال‌وهوای فرزندان را هم تحت تأثیر خود قرار داده و آنها پای ثابت مبارزات انقلابی شده‌اند؛ ثمره تلاش‌های ملت به بار می‌نشیند و نظام اسلامی برپا می‌شود، هنوز چندصباحی از پیروزی انقلاب نگذشته است که ناقوس جنگ به صدا در می‌آید و زمزمه‌های جبهه رفتن در خانواده‌ها می‌پیچید، اما سن پایین سیداحمد به مانع بزرگی برای او تبدیل شده است تا راهی به مناطق عملیاتی پیدا نکند به خصوص اینکه پدر دیگر در قید حیات نیست و مسئولیت او به برادران بزرگترش واگذار شده است…

با نواب، ظهر یک روز پاییزی در محل کارش در ساختمان مرکزی شهرداری اصفهان قرار گذاشتیم و او با وجود مشغله‌های کاری فراوان با روی خوش پذیرای این گفت‌وگو می‌شود تا ما را با خاطرات تلخ و شیرینش از شلمچه تا آب‌های مدیترانه همراه کند.

ایمنا: با وجود مخالفت خانواده، چه طور راهی جبهه شدید؟

نواب: در آن زمان، جو حاکم به گونه‌ای بود که تمام نوجوانان و جوانانی که سر پرشوری داشتند و متعلق به خانواده‌های مذهبی بودند، آرزوی رفتن به جبهه را در سر می‌پروراندند و این موضوع برای من هم صدق می‌کرد به خصوص آنکه دو نفر از برادرانم به طور مرتب به خط مقدم جنگ رفت‌وآمد داشتند اما شهادت یکی از هم‌کلاسی‌ها که بی‌خبر از ما راهی خط مقدم شده بود، آرام و قرار را از من گرفت و از آن جایی که خانواده با رفتن من موافق نبودند، یک جنگ نرم را برای رسیدن به هدف آغاز کردم؛ گوشه‌گیر شده بودم، کافی بود که در تلویزیون صحنه‌هایی از جنگ پخش شود، شروع به گریه کردن می‌کردم، هرچند برخی از رفتارهایم به خاطر جلب نظر خانواده تصنعی بود ولی واقعاً به تنها چیزی که فکر می‌کردم، رفتن به جبهه بود، نقشه‌های فرار متعددی کشیدم هرچند سرانجامی نداشت تا اینکه عید نوروز و رفتن خانواده به شهرضا برای سرزدن به اقوام فرصت را برای من فراهم کرد، به بهانه نداشتن حال مساعد همراه آنها نشدم و پس از رفتنشان، کاغذی نوشتم و آن را زیر تلفن گذاشته و راهی پایگاه بسیج شدم، از آنجایی که آن موقع خبری از اعزام نبود، گفتم که برای نگهبانی آمده‌ام و با کسانی که در پایگاه بودم، توافق کردم که اگر خانواده به سراغ من آمدند، اظهار بی‌اطلاعی کنند، از قضا زمانی هم که برادرم به پایگاه آمده بود، نگهبان کنار در به خاطر تغییر شیفت از حضور من هیچ اطلاعی نداشت و قسم خورده بود که چنین کسی در آنجا حضور ندارد، چند روزی از حضورم در پایگاه گذشت تا اینکه قرار شد نیروهای جدیدی را برای گذراندن یک دوره آموزشی به پادگانی نزدیک شهرستان میمه بفرستند و من هم که قبلاً برنامه‌ریزی‌های لازم را انجام داده و در شناسنامه‌ام دست برده بودم، همراه آنها شدم. دوره آموزشی نزدیک به دو ماه طول کشید. در آن زمان خانواده که از راه‌های مختلف در جست‌وجوی من بودند به ملاقاتم آمدند اما خاطره روزی که حاج‌مهدی (برادر بزرگترم) مرا از داخل یک اتوبوس با جدیت هرچه تمام‌تر باز گرداند، باعث شد تا نزدیک آنها نشوم و از همان پشت توری ملاقاتشان کنم. به آنها گفته شده بود که نیروها در پایان دوره و قبل از اعزام به مرخصی فرستاده می‌شوند و شما می‌توانید از این زمان برای نگه داشتن او و جلوگیری از اعزامش به جبهه استفاده کنید و آنها هم به این امید به خانه بازگشتند ولی من به مرخصی نرفتم و با یکی از مسئولان پادگان راهی اهواز شدم و یک هفته‌ای هم همراه او در تدارکات بودم تا اینکه بالاخره پای من هم مقر لشکر امام حسین (ع) در دارخوین باز شد.

ایمنا: در کدام گردان مستقر شدید؟

نواب: از ابتدای حضورم در جبهه تا روزهای آخر در گردان یا زهرا (س) بودم، گردانی که فرماندهی آن را شهید محمدرضا تورجی‌زاده بر عهده داشت؛ آشنایی من با این شهید که به رفاقت صمیمانه میانمان منجر شد و تا لحظه شهادت او ادامه یافت و همچنین حضورم در این گردان هم ماجرای جالبی دارد، همان روز اول حضورمان که در محوطه صبحگاه ایستاده بودیم، شهید تورجی‌زاده برای انتخاب نیروهای گردانش از بین نیروهای اعزامی آمده بود، پس از اینکه کارش به پایان رسد در حال سوار شدن در ماشین بود که من به کنارش رفتم و گفتم: می‌خواهم به گردان یا زهرا (س) بیایم که او در جواب به من گفت: نیروهای موردنیازش را انتخاب کرده است؛ من با وجود سن کم خیلی حاضر جواب بودم، رو به او کردم و اسمش را پرسیدم که جواب داد: «محمدرضا» و من از او درباره فامیلش پرسیدم و پس از جواب دادن، دوباره از او خواستم که خودش را کامل معرفی کند و زمانی که شهید این کار را انجام داد، به او گفتم: این گردان مادر من است، چرا نمی‌گذاری من در گردان مادرم باشم. شهید تورجی‌زاده از من پرسید که مگر تو سید هستی که من در جواب به او گفتم: بله. شهید تورجی‌زاده احترام زیادی به سادات می‌گذاشت و همان جا هم برگه من را گرفت و به کارگزینی برد و مهر زد و رسماً من به گردان یا زهرا (س) وارد شدم، یادم می‌آید که همان روز از من به اصرار خواست که جلوی ماشین بنشینم و زمانی که از نشستن جلوی او خودداری کردم، به من گفت که از امروز من فرمانده تو هستم و تو باید فرمان‌بردار باشی.

ایمنا: حضورتان در جبهه تنها به مناطق عملیاتی جنوب محدود شد؟

نواب: در این چهارسالی که در جبهه حضور داشتم، همراه با گردان یا زهرا (س) و بیشتر در جنوب کشور بودم اما در دو مقطع هم راهی کردستان شدم. در آن زمان طرحی بود که نیروهایی که درسشان خوب بود برای انجام یک سری فعالیت‌های فرهنگی در غرب جذب می‌شدند و من هم که جز بچه‌های درسخوان مدرسه بودم، برای اجرای این طرح انتخاب شدم. در کردستان به همراه بچه‌های آن مناطق به مدرسه می‌رفتیم و در کنار بحث‌های آموزشی و کمک درسی طرح رفاقت با آن‌ها می‌ریختیم. گروهک‌های ضدانقلاب فعالیت‌های زیادی برای جذب نوجوانان و جوانان داشتند و ما به دنبال خنثی کردن برنامه‌های آنها بودیم تا اینکه به من خبر رسید که قرار است عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه اجرا شود، بدون هیچ خبر و اطلاعی و با عوض کردن چندین وسیله خودم را به جنوب رساندم که در این عملیات شرکت کنم، عملیاتی که به خاطر ماجراهایی که در آن رخ داد، برایم متفاوت شده است، من در این عملیات شهید هم شدم.

ایمنا: چه ماجراهایی رخ داد؟

نواب: در مرحله سوم همین عملیات کربلای ۵ بود که دچار مجروحیت شدم، در محاصره عراقی‌ها قرار گرفته بودیم و آتش توپ وخمپاره بعثی‌ها بود که بر سرمان فرو می‌ریخت، یکی از آن خمپاره‌ها در فاصله خیلی نزدیک به من منفجر شد و ترکش‌های آن به پاهایم اصابت کرد، کمی زودتر از این اتفاق هم یکی از دوستانم شهید شده بود و تمام خونش به لباس من پاشیده شده بود. مجروح‌ها و پیکرهای شهدا را به دلیل اینکه امکان آمدن آمبولانس و انتقال آنها به عقب نبود، در سنگری گذاشتند و به خاطر اینکه من نسبت به دیگر مجروح‌ها سرحال‌تر بودم، تفنگی به دستم دادند تا از سنگر نگهبانی بدهند، مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه شرایط برای جابه‌جایی ما فراهم شد و آمبولانسی برای انتقال مجروح‌ها به نزدیکی همان سنگر آمد، امدادگر نگاهی به پیکرهای شهدا کرد و گفت: اینها شهید شده‌اند، همین حین من با صدای ضعیفی گفتم: در میانشان مجروح هم هست، صدایم را شنیدند و به کمکم آمدند، مرا روی پیکرهای شهدا و درون آمبولانس گذاشتند

با هر حرکت و عبور از دست‌اندازها از روی پیکرها به پایین می‌افتادم، خون زیادی از بدنم خارج شده بود و توانی برای اینکه پیکرها را به کناری هل بدهم، برایم باقی نمانده بود، به شوخی به پیکرها می‌گفتم: «برادرا درست است روح ندارید اما ایمان هم ندارید، بگذارید نفس بکشم.» عبور آمبولانس از روی یک مین باعث متلاشی شدن لاستیک آن و شهادت راننده شد، به هر ترتیبی بود، سر از بیمارستان شهید بقایی اهواز در آوردم. از آن جایی که لباسم خونی شده بود، فکر کرده بودند که ترکش‌ها علاوه بر پاهایم به بالای بدنم نیز اصابت کرده، برای همین لباس و شلوار را پاره کرده بودند تا به وضعیتم رسیدگی کنند. زمانی که به هوش آمدم، یک پیرمرد خوش رویی که لهجه یزدی داشت، با لبخندی به من گفت: جوان تو که زنده‌ای و بعد گفت که لباس‌هایت را درون یک پلاستیک گذاشته‌ام. چند روز بعد که کمی سرحال شدم به همراه دو نفر دیگر از بچه‌ها از بیمارستان فرار و راهی شهرک دارخوین شدیم، هنوز زمان زیادی از ورودمان به شهرک نگذشته بود که جنگنده‌های بعثی منطقه را بمباران شیمیایی کردند و از آنجایی که من زخمی بودم به محض استشمام گازهای شیمیایی از هوش رفتم و دیگر چیزی متوجه نشدم، ما را به بیمارستانی در مشهد انتقال داده بودند.

ایمنا: و ماجرای شهید شدن از کجا کلید خورد؟

نواب: پیش از آغاز عملیات با یکی از دوستان قرار گذاشته بودیم که اگر کسی شهید شد، دیگری ساکش را به خانواده‌اش تحویل دهد، زمانی که من خمپاره خوردم، این دوستم من را دید و متوجه شده بود که مجروحیت زیادی ندارم اما از اتفاقات بعدی که رخ داد و آنچه بر سر لباس‌هایم رخ داده بود، بی‌خبر بود. طبق قول و قراری که گذاشته بودیم او ساکم را از شهرک برداشته و برای تحویل به خانواده‌ام به در خانه‌مان رفته بود، زمانی که از او درباره من پرسیده بودند، گفته بود حالم خوب است و تنها دندانم درد می‌کند. زمانی که خانواده ساک را باز می‌کنند و با لباس‌های خونی پاره شده و پر از سوراخ روبه‌رو می‌شوند به سراغ او می‌روند و می‌گویند تو که گفتی احمد فقط دندانش درد می‌کند پس چرا لباس‌هایش این طوری شده است؟ و او قسم و آیه می‌خورد که آخرین بار که من را دیده است، حالم با وجود مجروحیت خوب بوده و دیگر خبر ندارد که چه بلایی سر من آمده است.

از آن طرف، زمانی که من به هوش آمدم با سوال‌های زیاد پرستاران روبه‌رو شدم که سراغم اسم و فامیل من را می‌گرفتند و اینکه اهل کدام شهر هستم و تازه من متوجه شدم که در بیمارستان شهید بقایی اهواز یک دست لباس بسیجی پوشیده بودم و برخلاف لباس قبلی که روی آن اسمم را نوشته بودم، خبری از اسم و نشانه روی آن نیست و از آنجایی که نمی‌دانستم چه اتفاقی در خانه‌مان افتاده، پیگیر اطلاع دادن به خانواده نشدم. زمانی که روبه راه شدم به اصفهان بازگشتم، نزدیک خانه که شدم با بنرهایی روبه‌رو شدم که روی آن شهید نواب زده شده بود، فکر کردم که برادرم «محمدحسین» شهید شده، برای همین به خانه خواهرم رفتم، زمانی که دختر خواهرم در را باز کرد، شوکه شده بود و می‌گفت: «دایی، تو زنده‌ای»، او دوان دوان به طرف خانه‌مان رفت تا خبر زنده بودن من را به آنها بدهد.

خانواده که از زنده بودن من باخبر شدند، سوال پیچم کردند تا بفهمند که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است بدون اینکه متوجه شوند که من با عصا روبه‌روی آنها ایستاده‌ام، یادم می‌آید که تلفن خانه به صدا در آمد و خود من گوشی را برداشتم، محمدحسین برادرم پشت خط بود، بدون اینکه من را بشناسد، به خیال اینکه یکی دیگر از برادرانم هست، گفت: «احمد حتماً شهید شده و خبری از پیکر او هم نیست.»

محمدحسین عکسی از من را هم به دیوار خانه گذاشته بود که روی آن نوشته شده بود، «شهید بسیجی دلاور سید احمد نواب» و این عکس تا پایان جنگ هم همچنان روی دیوار ماند، مادرم می‌گفت: بالاخره که یکی از شما شهید می‌شوید، بگذارید این عکس بماند.»

ایمنا: یادآوری کدام صحنه‌ها و تصویرهای جنگ هشت ساله، هنوز دل شما را به درد می‌آورد؟

نواب: زمانی که بمباران شیمیایی حلبچه رخ داد، من در قرارگاه بودم، هیچگاه یادم نمی‌رود صحنه مادری که در حال شیر دادن به طفل نوزادش شهید شده بود، کودک‌هایی که در کنار پدر و مادرشان جان داده بودند، اعضای خانواده‌ای که همه با هم روی زمین افتاده بودند، جنایاتی که صدام به کمک کشورهای اروپایی که ادعای حقوق بشر دارند، فراموش‌شدنی نیست، این کشورها در آن زمان هم نسبت به این جنایات سکوت کردند و حتی خودشان این بمب‌های شیمیایی را در اختیار بعثی‌ها قرار دادند، مثل همین حالا که در مقابل جنایات رژیم جعلی صهیونیستی سکوت کرده‌اند، از یک طرف گاهی داعیه حمایتشان از حیوانات و محیط زیست گوش فلک را کر کرده است و از طرف دیگر نسبت به کشتار و نسل‌کشی انسان‌ها بی تفاوت هستند، گویا نمی‌بینند چه اتفاقی در غزه در حال وقوع است، آنها با دست خودشان قوانین بین‌المللی را بی اثر کرده‌اند، زدن بیمارستان مگر ممنوع نیست؟ پس بمباران بیمارستان المعمدانی در غزه چه توجیهی دارد؟

ایمنا: حالا که صحبت از غزه به میان آمد، از کاروان امدادی اعزامی به سرزمین زیتون در سال ۱۳۸۷ بگویید، کاروانی که سرپرستی آن را شما بر عهده داشتید؟

نواب: اصلاً اسم من در لیست نفرات این کاروان نبود، برای کاری در تهران بودم که یکی از دوستان به من زنگ زد و پرسید که می‌توانی همراه این کاروان باشی؟ بدون وقفه پاسخ مثبت دادم، قرار شد مدارکم را بفرستند و برای این سفر راهی بندرعباس شوم

در آن سال ارسال محموله کمک‌های ایران به غزه برنامه‌ریزی شد، این کمک‌ها کاملاً مردمی بود و هیچ گونه کمک دولتی جمع‌آوری نشد، تمام تجهیزاتی که از طریق کشتی راهی غزه شد، کاملاً مردمی بود؛ این سفر هم جنبه تبلیغاتی خوبی بود و هم پیرو خود تبعات امنیتی داشت، از همان ابتدای حرکت کشتی، اسرائیل موضع‌گیری و اعلام کرد که این کشتی را نظامی می‌دانیم و آن را می‌زنیم، سه روز در منطقه‌ای بودیم که هر لحظه امکان حمله دزدان دریایی نیز وجود داشت و برای اینکه بهانه‌ای به رژیم صهیونیستی ندهیم، هیچ سلاحی همراه خود نداشتیم.

دولت مصر روز اول مانع عبور ما از کانال سوئز شد و در نهایت با رایزنی‌هایی با این شرط که نیروی دریایی مصر هدایت کشتی را برعهده بگیرد اجازه عبور داد؛ ما تا ۹ مایلی بندر غزه پیش رفتیم و اینجا بود که دو ناو اسرائیلی به ما اخطار دادند که برگردید، بر این اساس اعلام کردیم که ما قرار است به غزه برویم و فلسطین یک کشور مستقل است.

در نهایت مجبور به حضور در آب‌های آزاد شدیم، زیرا مصر هم اجازه حضور ما را نداد؛ در آنجا دو ناو اسرائیلی با فاصله کم در کنار ما حضور داشتند؛ ۲۰ روز روبه‌روی غزه حرکت می‌کردیم، نزدیک می‌شدیم و اخطار می‌دادند و برمی‌گشتیم؛ در نهایت آب و مواد غذایی ما تمام شد.

ناوها اجازه حضور ما را در لبنان هم نمی‌دادند که در نهایت مسیر قبرس را در پیش گرفتیم؛ در آنجا یکی از مسئولان حماس برای تقدیر و تشکر از ما حضور پیدا کرد؛ سوال کردم که شما هر بار که مورد حمله قرار می‌گرفتید، سرزمین خود را رها می‌کردید، این بار بیش از ۱۵۰۰ شهید دادید، اما یک وجب خاک به اسرائیل ندادید، الگوی شما چیست؟ در جواب گفت: الگوی ما امام خمینی (ره) است و از حزب‌الله درس گرفتیم، به حزب‌الله گفتیم شما از کجا یاد گرفتید، گفتند از شهید فهمیده؛ آنجا این نکته صحبت امام (ره) که فرمودند «رهبر ما آن نوجوان ۱۳ ساله است…» را متوجه شدیم.

پیرو این اقدام جمهوری اسلامی، اسرائیل جرأت نکرد به کشتی حمله کند، این نشان از وحشت و ترس آنها از مردم ایران است که باعث شد دست از پا خطا نکنند.

ایمنا: زمانی که این پیشنهاد مطرح شد و بعدها در طول سفر و با توجه به تهدیدها و اخطارهایی که به گروه شما داده شد، نترسیدید که این سفر ممکن است، سفر بی‌بازگشت باشد؟

نواب: به هیچ عنوان، نه من و نه هیچکدام از دوستانی که هم‌سفر ما شده بودند، تمام هم و غم همه ما این شده بود که این کمک‌ها حتماً به مردم غزه برسد، این سفر از همان ابتدا که آغاز شد به خاطر تبلیغات زیادی که صورت گرفته بودند، در تیررس رسانه‌ها قرار داشت و با رسانه‌های مختلفی در طول سفر گفت‌وگو کردیم، بارها بی بی سی با من مصاحبه کرد و از این اقدام جمهوری اسلامی می‌پرسید.

در این سفر صحنه‌هایی زیادی از غیرت و مردانگی اعضای کاروان به ثبت رسید، از ناخدای کشتی که فوق‌العاده شجاع و بی‌باک بود تا تصویربرداری که می‌گفت من هرگز تسلیم اسرائیلی‌ها نمی‌شوم.

هنوز هم هرازگاهی با دوستان دور هم جمع می‌شویم و خاطرات این سفر را مرور می‌کنیم؛ شب‌های اقیانوس دیدنی است، شب‌های پرستاره و شهاب باران که قدرت لایزال الهی را با تمام وجود احساس کردیم، روضه‌های دهه اول محرم که در کنار هم زیارت عاشورا را می‌خواندیم، افسر مصری که بر پرچم جمهوری اسلامی بوسه زد و خاطره زمانی که به فرمانده ناو اسرائیلی گفتم من اسرائیل را نمی‌شناسم.

هرچند همه این سفر برای من خاطره داشت اما تشکری که حاج‌قاسم از من به خاطر این سفر کرد، برایم بهترین خاطره شد، در یک جلسه‌ای با شهید سلیمانی بودیم، زمانی که متوجه شدند که من، فردی بودم که سرپرستی کاروان اعزامی به غزه را به عهده داشتند، از سرجایشان بلند شدند، به کنار من آمدند و بوسه‌ای بر پیشانی من زدند.

بعدها مستندی به نام «چند نفس تا افق»، سرنوشت کشتی کمک‌های انسان دوستانه ایران به غزه را به تصویر کشید.

گفت‌وگو: از سمیه مصور، دبیر سرویس ایثار و مقاومت

کد خبر 700120

منبع: ایمنا

کلیدواژه: دفاع مقدس جنگ تحمیلی شلمچه عملیات کربلای 5 کردستان شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی غزه نوار غزه رژیم صهیونیستی هلال احمر جمهوري اسلامي ايران شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق شهید تورجی زاده جمهوری اسلامی گردان یا زهرا آن زمان شهید شده شهید شد روبه رو کمک ها روی آن

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۹۹۹۹۴۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

آغاز اعزام کاروان‌های حج عمره آذربایجان شرقی

 روحی ملکی با اشاره به برگزاری عمره مفرده زائران ایرانی پس از ۹ سال وقفه گفت: دو کاروان با ظرفیت‌های ۸۵ نفر از استان آذربایجان شرقی و یک کاروان ۸۵ نفره از استان‌های آذربایجان غربی و اردبیل امروز ساعت ۱۶ به سرزمین وحی اعزام می‌شوند.

وی افزود: اعزام این کاروان آغازی بر عمره مفرده بعد از ۹ سال است که بعد از حج تمتع با کاروان‌های بیشتری اعزام خواهند شد.

وی در ادامه از آغاز اعزام زائران حج تمتع از ۲۴ اردیبهشت ماه خبر داد و افزود: زائران استان آذربایجان شرقی با ۲۸ کاروان ۴۰۹۵ نفره که از این تعداد ۱۲۳نفر از شهرستان ارومیه هستند به حج تمتع اعزام می‌شوند.

روحی ملکی خاطرنشان کرد: پرواز حج تمتع از ۲۴ تا ۲۹ اردیبهشت ادامه دارد که برگشت زائران از یکم تیرماه آغاز می‌شود.

باشگاه خبرنگاران جوان آذربایجان شرقی تبریز

دیگر خبرها

  • اعزام نخستین کاروان حج عمره استان سمنان
  • اعزام ۸۵ زائر حج عمره از ایلام به سرزمین وحی
  • حماسه باشکوهی که شهید شیرودی رقم زد/در حد امکان وامدار تاریخ بودم
  • اعزام کاروان زائران یزدی به بیت الله الحرام
  • اعزام نخستین کاروان عمره استان سمنان به سرزمین وحی
  • اعزام ۸۵ زائر عمره از ایلام به سرزمین وحی
  • اعزام ۱۷۰ نفر به حج عمره پس از ۹ سال
  • اعزام ۲ کاروان ۸۵ نفره از کرمانشاه به حج عمره
  • ارز حج ۱۴۰۳ تأمین شد
  • آغاز اعزام کاروان‌های حج عمره آذربایجان شرقی